فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره
آيلا جانآيلا جان، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره
آیلین جونمآیلین جونم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره
یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
ترلان گلمترلان گلم، تا این لحظه: 5 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره
وبلاگ جانوبلاگ جان، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

من و فرشته هام...

«الا بذکر الله تطمئن القلوب»

بارداری تجربه ای جدید و هیجان انگیز در زندگی هر زنی است.از هنگامی که از وجود موجودی نازنین و معصوم در وجودش آگاهی می یابد و به اصطلاح مادر می شود تا هنگامی که پاره تنش را برای نخستین بار در آغوش میکشد و حس لطیف مادر شدن را با همه وجودش احساس ميكند. چه خوب است اگر یادگاری داشته باشیم از این روزهای قشنگ انتظار، امید و هيجان! با اين مقدمه بايد بگم در بعد از ظهر ششمین روز مهرماه، ماه مهرباني و پاكي در سال 1388 برابر با 9 شوال 1430، ساعت 2:45 صدای گريه شادي آفرين دختر عزيزم بیمارستان لولاگر واقع در خيابان خوش تهران را پر از مهر و مهرباني و زیبایی کرد. از خدای بزرگ و منان سپاسگزارم از اینکه ما را لايق داشتن چنين هديه زيبا و پر مهر و عطوفتی دانست. ما نيز به شکرانه بدنیا آمدن دختر نازم و براي سلامتي و نيك نامي او نام فاطمه، زيباترين و مقدسترين نام دنيا را برايش انتخاب كرديم. از بدو تولد دخترم کانون گرم زندگی دو نفره من و همسرم غرق در شادی و سرور شد. ما این وبلاگ را برای ثبت خاطرات شیرین و به یاد ماندنی عزیز دردانه مان راه اندازی کردیم تا وقتی بزرگ شد به او هدیه دهیم و خود ادامه گر آن باشد. خدایا به جان فاطمه ات در همه حال نگهدار فاطمه ما باش! آمین...

در تاریخ 18 اردیبهشت 1393 ساعت 12:25 ظهر بار دیگه رحمت خدا به خونمون جاری شد و خواهر فاطمه؛ آیلا کوچولوی نازم با یک دنیا شور و شوق در بیمارستان کوثر شیراز به دنیا اومد و شادی ما را چندین برابر کرد...خدایا هزاران بار شکرت....

دلنوشته...

متنی به قلم پسر دایی به دستم رسید که بارها با چشمانی اشکبار خوندم و تصمیم گرفتم کپی کنم اینجا (البته با کمی تلخیص و ویرایش) تا بمونه به یادگار از این روزهای پر از درد و رنج و انتظار..... شاید این متن فقط گوشه ی کوچکی باشه از زندگی پر از سختی و یتیمی مادرم و خواهر و برادرهایش که آثارش و تلخی گزنده اش تا همین الان هم ادامه داره😔...(توضیح اینکه بصورت اتفاقی یا همان که پسر دایی گفته تقدیر؛ حکمت و یا عشق مامان و دایی چند روزی هست که در یک بخش و یونیت، دو تخت کنار هم بستری هستند). به نام خدا جمعه ۳ فروردین ۱۴۰۳ بیمارستان نمازی شیراز . یونیت .... ساعت دوازده و شش دقیقه پدرم زیر ماسک اکسیژن و چشمهایش گاهی روی هم و گاهی باز می کند ... حرفی ن...
8 فروردين 1403

مامان نازنین و عزیزم

خیلی وقته که ننوشتم الان هم با بیحوصلگی تمام دارم مینویسم... بدون مقدمه....تو این مدت خیلی اتفاقات افتاده...هم خوب و هم بد ..هم خوشحال کننده و هم باعث تاسف و ناراحتی... الان نزدیک سه ماهه که مامان عزیزتر از جانم درگیر بیماری هست... منشا بیماری ناشناخته😔 عوارض بیماری خیلی زیاد و دردهای وحشتناک در تمام بدن  دکترا میگن عفونت خون که اولش با کلیه درد شروع شد..آنا جون سابقه سنگ کلیه داشته خب ولی خودش دفع میشد و بعد چند روز همه چی به روال عادی برمی گشت ولی اینبار تبدیل شد به عفونت کلیه و عفونت مجاری و بعد هم عفونت خون که چون خون در همه جای بدن در حال گردش هست پس بیماری هم میشه گفت خیلی خطرناک هست در عین سادگی و درمان اون زمان بر... ...
20 اسفند 1402

😍بازگشت خاله جون از سفر😍

بماند به یادگار از  روز شنبه 1401/10/24😇 سلام بر همگی  امیدوارم که حال همه خوب باشه و ممنون از همه دوستانی که به یاد ما بودن این مدت و پیام گذاشتن و خدا را شکر بابت داشتن این همه دوست مهربون و وفادار...به امید خدا به تک تک شما سر میزنم سر فرصت... راستش اینقدر مشغله داشتم و خاطرات ننوشته بودم و اینقدر فاصله افتاده بود بین نوشته هام که امروز بعد یک سال و اندی که اومدم اولش کلا فراموش کرده بودم چجوری باید مطلب جدید بذارم کلی زیر و رو کردم وبلاگ را تا یادم اومد بالاخره😂 خب جونم براتون بگه که به لطف خدا خاله جون بعد از یک سال برگشت ایران و خدا را شکر امروز ساعت 3 صبح به سلامتی رسید شیراز و رفتن خونه گل دخترا مشغول ام...
24 دی 1401

بهار تلخ 1400

سلام بر دخترای قشنگم، فرشته های مهربونم😘 سه ماه از آخرین پستی که اینجا فرستادم میگذره و این مدت دور برمون پر شده از اتفاقات تلخ و شیرین. اتفاقاتی عبرت انگیز، بعضی ناراحت کننده و بسیار تلخ و تامل برانگیز😔....و برخی خوشحال کننده و امید بخش خب از اول تیتر وار بگم... تحویل سال تو خونه بودیم و روز اول فروردین حرکت کردیم سمت شیراز و خونه آقا، تا 6 فروردین که دید بازدیدهامون منحصرا خونه بابا بزرگها بود و خاله صدیقه و دایی مهدی فقط. یکی دو بار هم رفتیم بیرون و گردش اطراف شیراز و همه با رعایت کامل موازین بهداشتی و ... روز 6 برگشتیم خونه و عمو مجتبی و خاله هم اومدن به اصرار یاسین جان...و از روز قبل شیراز در وضعیت قرمز کرونایی قررا ...
5 خرداد 1400

😘😍جشن اسم آیلا قیزیم😍😘

بله جشن داریم😍 اونم جشن نام نویسی😇 در تاریخ 1399/11/15 و همزمان با روز مادر با خوندن نشانه "ل" آیلا جونم تونست به تنهایی اسم قشنگش را بنویسه و به همین بهانه ما فرداش برا دختر گلم جشن گرفتیم و کلیپش را برا خانم معلم مهربون فرستادیم. این عکسها را میذارم تا بمونه به یادگار از روز پنجشنبه 1399/11/16...  چند تا از املاهای آیلا جونیم😘 ...
5 اسفند 1399

ک مثل کیک

الان درس آیلا گلی نشانه ک هست و برا همین ما برای ماندگاری و تثبیتش برنامه پخت کیک با کمک آیلا طلام داشتیم که نتیجه رضایت بخش بود و خیلی شیرین و یه خاطره به یاد ماندنی برای بعدها😍 اینم چند تا عکس از مراحل مختلف کار 😇 بماند به یادگار از ۱۳۹۹/۱۰/۱۵ ...
18 دی 1399